- (تصویر) آبپخش، شهر ملی حصیر
- خلیجپارسِ برازجان، بوشهر را درنوردید
- کدام هنرمند دشتستانی مافیا و کدام شهروند؟!
- برندگان مسابقه عکاسی حیات وحش 2021
- سال 1400 ششمین سال شبشعر یلدای خلیفهای/ در فراق پدر
- عکس زمستان برای پروفایل یا بکگراند
- بزرگداشت شجریان در روز حافظ
- اشک ها و لبخندهای کلاس اول زیر سایه کرونا
- تبریک روز پزشک با عکس
- گزارش تصویری ایستگاه صلواتی یکشنبههای علوی بنیاد بین المللی غدیر شهر کاکی موکب بنی هاشم
دادخبر؛ آنچه میخوانید از سری داستانهای شهربانو به قلم فرح عباسی است.

دادخبر _ فرح عباسی: صبح شنبه۲۵دیماه، حوالی ساعت ۸ صدای بغبغوی کبوتر خیال پیچید توی فضا و خواب از چشمان شهربانو پرید. توی رختخواب خمیازهای کشید و گوش سپرد به شرشر بارون، شروع کرد به دعاکردن: خدایا توی این بارون مواظب همه مسافرین بحر و بر(دریا و خشکی) باش.
بعد با خودش زمزمه کرد: بارون تیره، تیره... دَسُم تو خرما، شیره .. بارون میاد نمنم، پشت خونَی عَمَم، عمم عروسی داره، دُمبِ خروسی داره
و این کافی بود تا کبوتر خیال بال بال بزند تا او را از رختخواب خارج کند و سفرنامهای رقم بزند.
شهربانو اولش میلی به همراهی کبوتر خیال و ثبت سفرنامه نداشت، گفت: آخه قرار من با # _دادخبر روزهای جمعه هست نه شنبه...، خودت که میدونی چقدر به حرفی که میزنم تعهد دارم، دوست ندارم پامو از گلیم خودم درازتر کنم، میخوای سرم داد و بیداد کنه؟؟؟
کبوتر خیال گفت: تو سفرنامه رو بنویس ..... شهربانو پرید وسط حرفش و گفت: آخه الان بنویسم که چی؟ درباره یه روز بارونی بذارم و بذارم تا جمعه، اگه یهو آفتاب جِرِنک بود روز جمعه، اونوقت....
کبوتر خیال گفت: چرا تا جمعه؟؟ تو بنویس من درستش میکنم.... اصلا این هفته شنبه بنویس به جای جمعهی بعد...
شهربانو خواست چیزی بگه ولی مگه کبوتر خیال دستبردار بود؟؟ گفت: تا همراه من بیا..! بقیهش با من؛ بخدا حیفه امروز یه گشتی نزنیم با هم؛ بخدا خیلی خوش میگذره؛ بخدا ...؛ بخدا...؛ آنقدر غلغلکش داد و تو گوشش خواند تا بالاخره مخ شهربانو رو زد و پرید بر بال کبوتر و .....
از در حیاط که خارج شدن، سیاهی قیر آسفالت کوچه برق میزد و سرعت عبور آب، همهی گل و لای اونو با خودش به سمت خیابون میبرد.
به خیابون که رسیدن، آب تا نصفهی خیابون رو پوشانده بود و چنان پر سرعت میرفت که عبور از آن ناممکن ...
خلوتی خیابون اونم این ساعت از روز، اونم اولین روز هفته...
کمی ایستاد زیر سایهبون مغازهای که بسته بود هنوز.. چشم دوخت به آبهایی که انگار زنده بودن، موج میزدن و پیش میرفتن تا زندگی ببخشند به تن خاک...
شهربانو گفت: حیف اینهمه آبببب... کاش در پایین دست یه آبانبار بزررررگ میساختن و این نعمت خدادادی رو ذخیره میکردن برای تابستون، برای مصرف کشاورزی، برای...
از دور چتری توجهش رو جلب کرد که دو جفت پا اونو حرکت میداد. افراد زیر مشخص نبودن، شهربانو فکر کرد حتما دانشآموزان دارن میرن مدرسه.. وقتی نزدیک شدن، دوتا دلداده رو زیر چتر دید که کلاه گرم بر سر داشتن و پالتوی گرم بر تن، دستکش در دست و چکمه چرم اعلا تا زیر زانو.. گل میگفتن و گل میشنفتن، از آینده، از دل خوش، از پیوند، از ...
شهربانو تا مسیری اونها رو تعقیب کرد و گفت: آرزوی خوشبختی براتون دارم، خدا کنه همیشه این خاطرات شیرین همسفر زندگیتون باشه.
بعد رفت و رفت تا رسید به خیابون اصلی، ماشینها با سرعت کم از خیابون رد میشدن و شلاپ و شلوپ آب زیر چرخها به هوا می پرید. دو سمت خیابون رو زیر نظر گذراند، مغازهها باز بودن ولی مثل روزهای قبل نصف وسایلشون رو توی پیادهرو پهن نکرده بودن. مغازهداران روبروی در ورودی، کنار بخاری نشسته و بارون رو تماشا میکردن و به امید ورود مشتری...
شهربانو دوباره اطراف رو نگاه کرد، از دستفروشهای دورهگرد خبری نبود، ماشینهایی که از استانهای همجوار، حتی استانهای دوردست وسایلی برای فروش میآوردن و بساط خودشون رو نصفی توی ماشین، نصفی کنار خیابون پهن میکردن؛ چندتا خانم که بساط سبزیفروشی توی پیادهرو داشتن و با مشقت لقمه نونی سر سفره میبردن؛ ماشینهایی که مسافر جابجا میکردن.. خلاصه از هیچکس خبری نبود.
کبوتر خیال رو روانه خونهی چندتا از این دستفروشها کرد که نگران بودن و درآمدی که امروز عاید نمیشد و نانی که به سفره نمیآمد.... ولی ناشکری از اونها ندید.
چشمش افتاد به زنبیلهای پر از سبزی معصومهخانم که داشت با گونی روی اونها رو میپوشاند و با خودش زمزمه میکرد: خدایا شکرت؛ خدایا بارون رحمتته بیشتر کن، یه روزی سبزی ما فروش نرفت که نرفت،،...
غمی بزرگ بر دل شهربانو نشست و ...
کمی آنطرفتر حاجکرم توی اتاقک تلمبه نشسته بود و به مزرعهش نگاه میکرد که بوسههای بارون حسابی اونا رو شاداب و باطراوت کرده بود.
کبوتر خیال پرواز کرد و رفت به مزارع گندم. مهندس افتخاریان سوار شاسی بلند، از کنار مزرعه گندمش رد میشد، شیشه ماشین رو تا آخر پایین کشیده بود و به لبخندی دلنشین به جوانههای گندم که یک وجب از زمین فاصله گرفته بودن، نگاه میکرد. ...
صدایی توی گوش کبوتر خیال و شهربانو پیچید: خدا دَیت داغته نبینه؛ خدا که بوات دومادت کنه؛ خدا که هیچوقت اِشکُوم کارِت نیا؛ خدا که دس وُ هرچی میزنی، طلا واوو؛ خدا دسِ خَیرِت نُهات بیا.....
کبوتر خیال چهارگوش شد تا جهت صدا رو تشخیص بده، دست شهربانو رو گرفت، رفت و رفت طرف حاشیه شهر، رسید به خونهی پیرزنی که جلوی اتاق محقرش ایستاده بود و دعا میکرد برای پسر جوان همسایه که بالای پشت بومِ مشغول پلاستیک کشیدن بود تا جلوی چکهکردن سقف رو بگیره. کف اتاق پیرزن بیچاره چندتا تشت به فاصله چیده شده بود و صدای چک چک آب هنوز قطع نشده بود. پیرزن یکریز خدا رو شکر میکرد بابت بارش بارون و میگفت: "خدایا در رحمتت همیشه باز بو، سقف خونهی پیرزن هم خداش کریمه؛ خدا که همسایههام سلامت بوون، تا خیر و برکتشون به مونم برسه"
شهربانو همنوا شد با پیرزن و زیر لب گفت: الهی آمین
صدای قار و قور رودههاش بلند شد، زیر چشمی به کبوتر خیال نگاهی کرد و گفت: دلم داره از گشنگی ضعف میره، نمیخوای برگردی؟ کبوتر خیال اطاعت امر کرد و حرکت به سوی خونه. توی مسیر از روی رودخونه شاهپور رد شدند، خیلی گذرا خاطراتی از روزهایی که رودخونه طغیان میکرد و مثل شتر مست بلمبه میداد و هرچیزی سر راهش بود با خودش میبرد از جلوی چشم شهربانو گذشت. کمی از رودخونه فاصله گرفتن و رسیدن به نخلستون.... کبوتر خیال روی شاخهی نخلی نشست و به زمین خیره شد. شهربانو گفت: چی شد؟؟ دوباره که نشستی، مُردَم از گشنگی بخدا...!
کبوتر خیال گفت: اینجا خودت چیزی یادت نمیاد؟؟؟ شهربانو چشمهاشو بست و با نوک انگشت اشاره کوبید به پیشونیش، یهو غرق شد در خاطرات کودکی؛ کلاس اول دبستان؛ یه روز بارونی وحشتناک که دومتری جلوتر رو نمیشد دید؛ صدای رعد و برق توی گوشش پیچید، وسط نخلستون، پنج، شش تا بچهی کلاس اولی با صدای وحشتناک صاعقه پهن شدن روی زمین پر آب. انقدر ترسیده بودن که فکر میکردن همگی مردهاند، چند لحظه بعد که از زمین بلند شدن، باورشون نمیشد که ....
شهربانو چشمشو باز کرد و به کبوتر خیال گفت: این من بودم که رفتم، تو امروز قصد برگشت به خونه رو نداری.. هر جا دلت میخواد برو، و زیر لب زمزمه کرد: البته تقصیر هم نداری، روز بارونی به تعداد قطرههای بارون میشه خاطره نوشت، شعر نوشت، داستان نوشت، نقاشی کرد، آواز خواند، اصلا هرچی هنر توی دنیا وجود داره نمیتونه احساس یه روز بارونی رو تمام و کمال بیان کنه.... برو کبوتر خیال... برو.. تو برو پی بارون و من برم پی خودم....
و اینگونه ساعت ۱۱ از رختخواب راهی آشپزخونه شد تا بساط صبحونه که نه، بساط ناهار رو آماده کنه.
جدیدترین اخبار
- تاوان بیتدبیریها بر دوش مردم است
- ارباب...خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
- چکامهای برای دکتر یدالله حاجیزادگان
- اینجا برازجان است شهر عجایب
- اینترنت چرا کند است؟
- افزایش شمار فوتیهای روزانه کرونا در کشور
- نامه ۲۵۰ نماینده مجلس به رئیس جمهور در خصوص توافق هسته ای
- تخریب 200 خانه تاریخی شیراز
- ماجرای بیتهای جنجالی «شاهنامه» چیست؟
- به فریاد صنعت خودروسازی برسید /اجازه نمیدهیم بانکها از دستورات سرپیچی کنند
- دخل و خرج ما اصلا نمیخواند!
- همه آنها گم شدهاند
- درد در سمت چپ سر نشانه چیست؟
- فتحاللهزاده: پدرخواندههای رسانهای از عزیزیخادم باجخواهی کردند/ انتصاب بود نه انتخاب!
- کوثری: احتمال مذاکره مستقیم با آمریکا را میدهیم
- پشت پرده عجیبی که فاش شد
- سقوط بزرگ در راه است؟
- خلاء قوانین عامل مهم زن کشی در کشور
- روایت «جام جم» از وام ۱۰۰ میلیونی بدون ضامن
- سرگذشت ۱۲ ساله وام ازدواج
- «قتل ناموسی» در ایران چه مجازاتی دارد؟
- ما مجرم نیستیم، ما بیماریم...
- نکاتی درباره بهاشتراکگذاشتن زندگی زناشویی
- چرا زود و زیاد عصبانی میشوم؟
- رفیقدوست: هویدا اعدام نشد؛ کشته شد!
- بازگشت قدیمیترین پرسپولیسی تاریخ
- لیگ برتری ستارگان برای دشتستان است نه یک فرد خاص
- امام جمعه تفرش عزل شد
- یارانه ۸۰۰ هزار تومانی به بایگانی رفت
- ۱۰ نشانه بالا بودن قند خون
- چرا «سروان رنجبر» شلیک نکرد؟
- روزی که «محمدرضا»، گور پهلوی را کند
- شش روش کاربردی برای خانهتکانی ذهن و کاهش استرس
- بنام دشتستان، بکام دوستان؟!
- تکدی گری، جرمی بالای خط فقر!...
- قهرمان فرهادی یکی از شانسهای قهرمان
- امام خطاب به خبرگان قانون اساسی: اکثریت هرچه گفتند، آرای شان معتبر است ولو به ضرر خودشان باشد
- ترکیب سهامداری سرخابیها بعد از واگذاری چگونه خواهد بود؟
- غلبه بر کبد چرب با نوعی داروی گیاهی
- تا به چشمانِ سیه «سُرمه» درانداختهای...